حسنا جونحسنا جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

حسنا دلبر مامان

اولين سفر

دختر نازم اولين سفر تو در روز 23/02/93 مصادف با ميلاد امام علي عليه السلام  بود كه  خدارو شكر يه سفر زيارتي به حرم حضرت معصومه بود .اولاي سفر خيلي حالت خوب بود . خوشحال بودي ازينكه من و بابا و مامان جون و آقا جون (مادربزرگ و پدربزرگ مادري) همه با هم پيش تو بودند و تو در دَدَ (گردش) بودي. ظهر رسيديم قم و رفتيم زيارت . دختر نازم تو هم با مامان جون رفتي كنار ضريح و اونو بوسيدي و ما برات دعا كرديم كه انشاءالله كه هميشه سالم و شاد و خوشبخت و در نهايت سعادتمند و عاقبت به خير باشي. انشاءالله  تا اينكه ديگه بعد از ظهر از شدت گرماي قم (حالا هوا ابري و عالي بود ولي تو عادت به سرماي زنجان داشتي) حوصله...
31 ارديبهشت 1393

اولين چهاردست و پاي دخترم

نازنينم ،تقريبا يك ماهي هست كه خيلي خوب غلط مي زني و عقب عقب چهاردست و پا ميري ولي هنوز نمي تونستي چهاردست و پا جلو بيايي كه ديروز 93/02/30 تونستي براي اولين بار اينكار رو انجام بدي كه خيلي باعث خوشحالي ما شد. انشاءالله گام هاي پيشرفت آتي. ...
31 ارديبهشت 1393

*اولين دست زدن *

عزيزم تو اولين بار تقريبا از 20/02/93 اداي  دست زدن(كف زدن) رو در مي آوردي ولي خيلي خوب نمي تونستي بزني كه ديروز در 29/02/93 بين مهموناي مامان جوني از خوشحال شروع به دست زدن كردي و مدام تكرار مي كردي. عزيزم تو اين كار رو از خاله جون و مامان جون ياد گرفتي چون اون تورو به خاطر هر كاري كه ميكني تشويق مي كنند و برات كف ميزنند و ميگند آفرين كه اگه ميتونستي حرف بزني حتما آفرين هم ميگفتي. آي قربون دختر ناز و باهوشم برم. ...
30 ارديبهشت 1393

كارهايي كه تا حالا ياد گرفتي انجام بدي

دخترم تو از دو ماهگي بعضي از حروف رو ادا مي كردي مثلاً اَ ق َ  و ا َ دَ و  گ َ   و ن َ و ا َ ه َ و هَ كه ما از شنيدن اونا خيلي ذوق مي كرديم. بابا جون هر وقت تورو ميدي انگشتاشو به تو نشون ميداد و اسامي پنج تن آل عبا رو برات ميشمرديم و تو با علاقه گوش ميداد بعد از مدتي كم كم هر وقت بابا رو ميديدي دستتو بالا مي گرفتي و بهش نگاه مي كردي يعني برام بخون. دخترم بعد از چهل روزگيت شروع كردي به خوردن دستهات و خوردن و تكون دادن هر چيزي كه به دستت ميداديم. سه ماه بودي كه ما تازه شروع به دادن پستونك به تو كرده بوديم و تو اونو خيلي دوست داشتي يكروز تو بغل من بودي و پستونك تو دهنت يه لحظه پستونك ا...
20 ارديبهشت 1393

دندونی

حسنا جونم بعد از سه ماهگي تو هر وقت مي خواستي شير بخوري گريه مي كردي و ديگه نمي خوردي ولي شيشه شير رو خوب ميخوردي كلي دكترهاي مختلف برديم كه بفهميم مشكلت چيه كه نميخوري ولي هيچ دكتري چيزي پيدا نكرد اطرافيان هم ميگفتند شايد تو قهر كردي خلاصه من به هر زحمتي بود هر 2 ساعت تو رو مي خوابوندم و تو خواب بهت شير مي دادم بعد از  5.5 ماه از تولدت دو تا دندون ناز و خوشگل که مثل مروارید میدرخشید در اوردی كه ما فهميديم تمام اين بي تابي ها و نخوردن ها به خاطر  درد جاي دندون ها بوده و با اینکه خیلی سخت بود برات ولی خوشحالیم که  دندونای نازت در اومد و مامانی که خیلی دوستت داره تصمیم گرفت برات آش دندونی درست کنه ...
20 ارديبهشت 1393

نام گذاري

گلم وقتي تو هنوز تو دل من بودي و نميدونستم دختري يا پسر ، يه روز خيلي دلم خواست كه اين موضوع رو بفهمم كه جنسيت تو چيه. در نتيجه سريع رفتم سراغ قرآن و نيت كردم كه اگر اسم دخترانه در اون صفحه اي كه باز شد پيدا كردم تو احتمالاً دختري و بالعكس. قرآن رو بوسيدم و باز كردم ،آيات رو خوندم و به كلمه حسنا رسيدم ، خيلي خوشحال شدم پس نازنين من دختره ، همدم مادر و دلبر پدر.همونجا دلم خواست كه اسم تو رو حسنا بگذاريم كه انشاءالله مثل اسمت نيكو و نيكوكار باشي. البته باباييت خيلي اصرار داشت كه اسم تو رو فاطمه و يا زهرا بگذاريم كه من به دليل زياد بودن اين دو اسم در فاميل مخالفت كردم. اميدوارم يه روزي منو به خاطر اين موضوع مو...
17 ارديبهشت 1393

تولد دخترم

عزيز مامان تو در روز ششم شهريور سال 1392 (6/6/92) ساعت 1:20 نيمه شب به دنيا قدم نهادي و من رو به آرزوم كه ديدن روي ماه تو بود رسوندي. لحظه اي كه  تو به دنيا اومدي حال من خيلي بد ولي خانم پرستار لطف كرد و تو رو در همون لحظه به من نشون داد كه با ديدن تو انگار تمام دردها و نگراني هام برطرف شد. و خدا رو به خاطر تو فرشته كوچولوي نازم شكر كردم.   حسنا جونم در اولين لحظه پس از تولد       ...
17 ارديبهشت 1393

براي دخترم

به نام آنكه تمام هستي ما در دست اوست. دختر نازنينم برات مي نويسم  البته  8 ماه و 4 روز پس از تولدت. اميدوارم اين تاخير رو بر من ببخشي ولي خستگي و گريه هاي بي امان تو و نداشتن اينترنت مزيد علت بوده. عزيزم تقريبا مهر ماه سال پيش بود كه من و بابا  تصمصم گرفتيم كه صاحب دردانه اي   بشيم كه زندگي مون رو شيرين تر كنه در نتيجه دست به دعا برديم و تورو از خدا هستيم. كمي ازين تصميم نگذشته بود كه ما تصميم گرفتيم تا بچه نداريم براي سومين بار در اربعين به زيارت كربلا برويم كه من در پي مقدمات سفر به پيش دكتر رفتم كه فهميدم تو كوچولوي نازم تو دل من هستي . ولي ما از رفتن صرفنظر نكرديم دخيل امام حسين شدي...
16 ارديبهشت 1393
1